کریستا ماکین، زن 60 ساله آمریکایی که در دهه 1970 به "زن عنکبوتی" شهرت داشت و مجلات مُد برای چاپ تصاویرش بر روی جلد با هم رقابت می کردند، اکنون در خیابان های شهر گراند رابیدز ایالت میشیگان، تمام هنر خود را برای جلب توجه و ترحّم رهگذران و به دست آوردن لقمه ای نان یا اندکی پول به کار می گیرد.
به نوشته روزنامه انگلیسی دیلی میرور، کریستا تکه کاغذی در دست دارد که بر روی آن نوشته شده: «من 60 سال سن دارم و از شما می خواهم که به خاطر خدا کمکم کنید. من به شغل نیاز دارم».
وی گفته است که آرزو دارد شغلی داشته باشد و روزی 7 دلار به دست آورد.
ماکینا به یک شبکه تلویزیونی گفته است: نمی دانم چطور شد که گذر روزگار، مرا از روی جلد مجلات به زندگی در خیابان کشانید
حتما دیده یا شنیدهاید که وقتی یک گروه سارق حرفهای، قصد انجام سرقت مهم و بزرگی دارند، ترفندهای مختلفی به کار میبرند تا هرچه بیشتر موفقیتشان را تضمین کند. یکی از این ترفندها، صحنهسازی و ایجاد حوادث صوری و ساختگی است. حوادثی که باعث میشود حواس مردم و نگهبانان محل مورد نظر به سوی آن حادثه ساختگی پرت شده و سارقان با بهرهگیری از این غفلت، به راحتی مقصود خود را عملی کنند. در این روش معمولا فرد یا افرادی از باند سارقان در قالب مردم عادی و حتی در هیات مامور محافظ به قصد کمک کردن و حل مشکل یا برقراری نظم و... در بین مردم عادی و در محل حضور دارند و اتفاقا همانها هستند که هدایت جریان و افکار عمومی را بر عهده میگیرند و با زرنگی صحنه را برای حلقه اصلی ماجرا آماده میکنند.
این شگرد، تنها در سرقتها و فیلمهای ژانر پلیسی و کارآگاهی کاربرد ندارد، بلکه کاربرد بسیار مهم و اصلی آن در عالم سیاست، بمنظور جهت دادن و در اصل انحراف افکار عمومی و مسئولان کشورهاست. شگردی که غرب به خاطر سابقه استعماری و سراسر خباثت و جنایتش در آن متبحر و کارکشته است و بارها و بارها آن را در جهان به کار گرفته و در بسیاری از موارد نیز، به نتیجه مطلوب رسیده است. برای آنها مقدمات این روش مهم نیست! مهم این است که مردم و حافظان آن گوهر گرانبها، حواسشان از حادثه اصلی پرت شود. در همه این موارد، از حوادثی استفاده میشود که فی نفسه مهم و خطیر است اما در مقایسه با حادثه اصلی و آنچه انتظار مردم را میکشد، هیچ است و اصلا نباید آن حادثه فرعی را به هیچ انگاشت! و این فقط در سایه شناخت این شگردها حاصل میشود.
در مدل سیاسی این شگرد، برخی خواص و جریانات با همراهی مطبوعات و رسانههای آلوده، نقش همان کسانی را ایفا میکنند که با صحنهسازی حواس مردم را پرت میکنند تا دزدان به راحتی به غارت و دستبرد دست بزنند. و البته در این بین نقش رسانهها بسیار برجستهتر از سایر اجزا است. به نحوی که قاطعانه میتوان گفت بدون حضور آنها، امکان شکلگیری اینچنین سناریوهای خیانتآمیزی وجود ندارد.
در ایام اخیر شاهد زنجیرهای از حوادث و حواشی هستیم که پی در پی سپهر سیاسی کشور را دربر گرفته و هر یک برای مدتی انرژی و توان جامعه را به خود مصروف کرده و پس از مدتی گرد و غبار منازعه سیاسی و جناحی فروکش کرده و البته هنوز فروکش نکرده، مضمون تازهای از گوشه دیگری کوک شده و ماجرای تازهای شکل گرفته است!
چند نمونه دم دستی و آشکار از این حوادث عبارتند از:
1- سخنان سخیف وزیر اسبق اطلاعات و دستیار کنونی رئیسجمهور در تقدیس شیر و خورشید و آرزوی بازگرداندن آن که در تقابل صریح و بیچون و چرا با فرمایشات امام راحل عظیمالشأن بود.
2- اظهارات عجیب رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام درباره مسائل فرهنگی و مباح دانستن برخی منکرات عینی، به بهانه پرداختن به امور به اصطلاح ریشهای و مبنایی!
3- برپایی جشنی در روز میلاد حضرت زهرا(س) در کاخ سعدآباد و نقل روایات گوناگون از اشرافیت یا سادگی مبالغهآمیز آن.
4- واکنشهای تعجبآور نسبت به تولید و پخش یک فیلم مستند و دعوت از مسئولان قضایی برای برخورد با سازندگان آن، از سوی کسانی که حتی فیلم را ندیده بودند!
به این فهرست میتوان دهها مورد و نمونه دیگر اضافه کرد. نمونههایی که گاه از سوی حامیان و گاه از سوی منتقدان دولت شکل میگیرد و در جامعه منعکس میشود. با نگاهی وسیعتر میتوان حتی برخی رفتارهای قانونی در مقطعی خاص را هم حرکت ناخواسته در این الگو دانست. مثل سوالات پیاپی و بعضا بیثمر از وزرا یا بعضی تغییرات مدیریتی بیموقع در برخی قوا.
اما ماجرا چیست!؟ آیا همه کسانی که رفتارهای این چنینی را در پیش گرفتهاند عامل مستقیم دشمناند؟ قطعاً چنین نیست و نمیتوان به همه آنها چنین نسبتی داد.
میتوان گفت که برخی عامدانه سخنان خلاف اصول و مبانی نظام اسلامی و حتی احکام شرع میزنند تا خشم و خروش مردم مومن انقلابی را برانگیزند! امام راحل(ره) در این خصوص هوشیارانه اندرز دادهاند:« اهانت به بعض احکام اسلام... من باب اتفاق نیست، نقشه است، توطئه است. نقشه برای اینکه شما را از راه مستقیمی که دارید منحرف کنند و به امور دیگر غیر از این امر مهم منحرف کنند. ملت ایران باید با هوشیاری این توطئه را خنثی کنند.» اما برخی هم نسبت به نتیجه سخن و رفتارشان بیاطلاعند و نمیتوانند چند گام جلوتر، تاثیر آن را ببینند! اما آنچه مهم است پژواک و انعکاس این رفتار و گفتار در مقطع خاص جامعه است. این همان هدف مهم دشمن است.
رهبر معظم انقلاب سالها قبل فرمودند: «گاه دشمن حرف خود را با ده واسطه از دهان یک فرد موجه میزند». این همان وضع امروز ما در بسیاری از اظهار نظرها و اقدامات است. اما ماجرا به همین جا ختم نمیشود. بیان یک سخن در جمعی محدود یا انجام یک کار در گوشهای متروک انعکاس اجتماعی ندارد و گردانندگان و صحنهپردازان را به هدفشان نمیرساند! پس باید حلقه دوم وارد کارزار شود و موضوع را با سر و صدا و جار و جنجال رسانهای تبدیل به موضوع اول کشور کند! اینجاست که دشمن به زنجیرهای از رسانههای همسو و غوغاسالار نیاز دارد!
اگر فیلم مستندی ساخته شده، باید تمام نظام متهم به توطئه علیه رئیسجمهور شود! اگر از وزیری سوال میشود، باید دهها یادداشت و گزارش خبری با ذکر تعداد، جزئیات، جناح و سابقه نمایندگان سوالکننده نگاشته شود تا موضوع کاملا سیاسی و حاکی از کینه و غرض جلوه کند! اگر کسی حرفی زد باید دهان او را با بیسواد و بیشناسنامه خواندن بست و آن کلمات را هزاران بار در روزنامهها تکرار کرد و لاجرم در همه این موارد - و دیگر موارد مشابه - گروهی که خود را مظلوم و مورد حمله قلمداد میکند به دفاع از خود میپردازد و جنگ مغلوبه میشود!... و این همان لحظه مطلوب و مورد انتظار غارتگران و دزدان است!
البته این حوادث، برای نخستین بار نیست که در ایران اتفاق میافتد! سالها قبل همان وقتی که رهبر معظم انقلاب، صراحتا برخی نشریات زنجیرهای را پایگاه دشمن معرفی کردند و البته مدتی بعد مقامات غربی صراحتا به حمایت مالی از این زنجیرهایها اعتراف و اذعان کردند، رئیسجمهور وقت مدعی بود که هر 9 روز در کشور با یک بحران مواجه است!
گرچه آن روز هم برای خیلیها معلوم بود، اما بعدها بر همگان و حتی هواداران خود او هم معلوم شد که بحران را خودشان میساختند، مدیریت میکردند، به اوج میرساندند و پس از آنکه هزینههای فراوانش را به نظام تحمیل میکردند، به کناری مینهادند و بحران تازهای به راه میانداختند! آن روزها چنین میکردند تا مردم نفهمند چه بر سر ارزشها میآید! تا کسی خبردار نشود که در عرصه سیاست خارجی و دیپلماسی هستهای چه میگذرد! تا خبردار نشویم که از ترس تشر دشمن و قرار گرفتن در محور شرارت، چه نرمشهای غیرموجهی پشت صحنه صورت میگیرد و چه نامههایی به التماس و پوزش نوشته میشود!
... و البته خدا چیز دیگری میخواست و مثل همیشه حافظ این انقلاب بود.
اما اکنون چه باید کرد!؟ آیا باید منفعل بود و نسبت به هر حرف سخیف و ضد دین و یا هر حرکت خلاف اصول و مبانی نظام چشمها را بست و دم برنیاورد!؟ آیا باید با جوش و خروش، کشور را به صحنه نبرد و تقابل دائمی تبدیل کرد و هر روز، پیگیر و درگیر بحرانهای ساخته و پرداخته شیاطین داخلی و خارجی و رسانههای زنجیرهای آنها شد!؟ و آیا راه میانهای هم وجود دارد؟ آیا نمیتوان از ظرفیتهای تجربی و خسارتهایی که پیش از این همین روش به کشور و انقلاب وارد کرده، بهره گرفت و بازی شعبدهبازان را با هوشیاری خنثی کرد و ناکامشان گذاشت؟
فراموش نکنیم عمده واکنشها، بر حق و از روی غیرت دینی و انقلابی است، درست مثل ضرورت کمک به مصدومان واقعی همان تصادف ساختگی! اما اولویتبندی و دید باز داشتن، اقتضا میکند که برای حفظ ارزشی عظیمتر و گوهری قیمتیتر، قربانی شدن آن چند نفر را با چشم اشکبار شاهد باشیم و آن نقد جان را برای حفاظت از آن گوهر پسانداز کنیم! به بیان دیگر هیچ اقدام پلشت و آسیبرسان را بیپاسخ نگذاریم، اما مراقب باشیم که اینگونه اقدامات و حاشیهسازیها نگاهمان را از مسائل اصلی منحرف نکند.
باید به هوش بود و فراموش نکرد که عقبههای مهم و تعیینکنندهای در پیش داریم. مذاکرات هستهای به حساسترین روزهای خود نزدیک میشود و بهانههای غرب وحشی برای پنجه کشیدن به روی انقلاب هر روز جدی و جدیتر میشود. رویکرد به اقتصاد مقاومتی برای مقابله با توطئههای دشمن و گشایش و رونق اقتصادی کشور ضرورتی حیاتی دارد و... باید برای آن روزها و آن صحنهها مهیا باشیم و فریب صحنهسازیها را نخوریم و از یاد نبریم که شیطانکهای بنده شیطان بزرگ، اگرچه از داخل و خارج به حرکت درآمدهاند، اما لشکر کلاغها را سنگی کافی است.
من امروز همانقدر از میرحسین موسوی متنفرم که روزگاری دوستش داشتم.این روزگار زیاد دور هم نیست. کمی بیش از شش ماه پیش.
خدا می داند که من میرحسین موسوی را دوست داشتم.
قطعا عاشقان تازه به دوران رسیده میرحسین باور نخواهند کرد( و اهمیتی هم ندارد) اما در اوایل کار تردید جدی داشتم که تصمیم خود را عوض کرده و به این مرد رای بدهم. قطعا پیروان نوظهور موسوی جز فحش و اهانت و ناسزا جوابی برای این چند خط که از سر درد نوشتم نخواهند داشت. اما چه باک ... من میر حسین موسوی را دوست داشتم و سال ها در انتظار روزی بودم که او بار دیگر پای به میدان سیاسی این یرزمین بگذارد و من به نام نامی الله ، نام او را بر تعرفه رای گیری بنویسم و ...خدا می داند که من باور نمی کردم او در چنین مقطعی تحت تاثیر القائات دشمنان و بدخواهان کهنه کارش وارد مبارزات سیاسی شده و تن به رقابت های انتخاباتی بدهد. همان هایی که تا دیروز او را «عتیقه ای بجامانده از دهه شصت» می دانستند.
خدا می داند که من باور داشتم او سرباز بی ادعا و بی هیاهوی انقلاب اسلامی است.
روزگاری بسیجیان ، نام میر حسین را در قنوت نماز شب های خود از قلم نمی انداختند.
من تا 20 اسفند ماه 1387 که میر حسین موسوی رسما برای انتخابات ریاست جمهوری اعلام کاندیداتوری کرد از علاقمندان او بودم و ایمان داشتم که او ذخیره ای است برای آینده ی انقلاب.
من میر حسین موسوی را دوست داشتم چون این جمله متعلق به اوست: «...اینجانب عزت و مصلحت را در تبعیت از مقام معظم رهبرى مىدانم...»
من میر حسین موسوی را دوست داشتم چون این جمله هم نوشته اوست:« در هر حال مطیع امر رهبرى به عنوان یک مرید و مقلد بوده و هستم...»
من میر حسین موسوی را دوست داشتم چون او را «از جمله جدی ترین و عمیق ترین مدافعان و مروجان «ولایت فقیه» می دانستم»
من میر حسین موسوی را دوست داشتم چون او «عشق همه برو بچه های جبهه و جنگ بود»
من میر حسین موسوی را دوست داشتم چون او را «نخست وزیر پابرهنه ها و مستضعفین بود»
من میر حسین موسوی را دوست داشتم چون او«مبارزه با کفر و ظلم و شرک و بت پرستى را راه خود می دانست»
من میر حسین موسوی را دوست داشتم چون او « لباس بسیجی می پوشید و با پیشانی بند سرخ در میان امت حزب الله حاضر می شد»
من میر حسین موسوی را دوست داشتم چون او «پرچمدار مبارزه با اسراییل و آمریکا بود»
من میر حسین موسوی را دوست داشتم چون سال ها سکوت او را به معنی مخافتش با اشرافیت هاشمی و لاقیدی خاتمی می دانستم
من میر حسین موسوی را دوست داشتم چون او را« همراه و همرزم پابرهنه هاى مغضوب دیکتاتورها می دانستم»
من میرحسین موسوی را دوست داشتم چون فکر می کردم «چهارچوب دوستى او با دیگران در درستى راه آنان نهفته است»
من میرحسین موسوی را دوست داشتم چون فکر می کردم« او دفاع از اسلام و حزب اللَّه اصل خدشه ناپذیر سیاست جمهورى اسلامى می داند»
من میرحسین موسوی را دوست داشتم چون فکر می کردم « او تمام عشقش به خدا است نه به تاریخ»
من میرحسین موسوی را دوست داشتم چون فکر می کردم« او ایمان دارد ، کسانى که از منافقین و لیبرالها دفاع مىکنند، پیش ملت عزیز و شهید داده ما راهى ندارند»
من میرحسین موسوی را دوست داشتم چون فکر می کردم « او دشمن سرسخت کسانى است که پروندههاى همکارى آنان با امریکا از لانه جاسوسى بیرون آمد »
من میرحسین موسوی را دوست داشتم چون فکر می کردم «او شعار «نه شرقى و نه غربى» را، شعار اصولى انقلاب اسلامى در جهان گرسنگان و مستضعفین می داند و ذرهاى هم از این سیاست عدول نخواهد کرد»
اما امروز...
به چشم خود می بینم که میر حسین موسوی عزت و مصلحت را در تبعیت از تشخیص و صلاحدید خود می داند نه مقام معظم رهبری.
به چشم خود می بینم که میر حسین موسوی در هر حال مطیع امر هر کس باشد ، مطیع امر رهبری نیست و اگر مرید و مقلد حضرات منتظری و صانعی نباشد ( که حالا حقیقتا تردید دارم) مرید و مقلد رهبرى هم نیست. او امروز به منتظری نامه می نویسد و به او اظهار ارادت می کند و از کسی را که امام امت به سبب او از خداوند طلب مرگ کرد «راهنمایی» می خواهد.
امروز من یقین دارم که میر حسین موسوی اگر صراحتا بر ولایت فقیه نمی تازد تنها به این سبب است که می پندارد در میان باورمندان به ولایت فقیه پایگاهی دارد و مایا نیست که آن را از دست بدهد. او در تمام ماه های بعد از انتخابات ، در تمام بیانیه ها و مصاحبه های خود حتی کلمه ای به صراحت له یا علیه «ولایت فقیه» نگفته و ننوشته است که به خدا اگر یک بار به ادب و تواضع چنین می کرد بسیاری چون من و امثال من را در درستی انتخابمان به تردید وا می داشت.
امروز من به چشم خود می بینم که مرفهین و بی دردان زیر علم موسوی سینه می زنند و نه «پابرهنه ها و مستضعفین».
هرچه مفسد اقتصادی و منحرف سیاسی و خرپول و سرمایه دار بی درد که می شناسم خود را از اردوی میر حسین می داند و دردناک تر از که او هیچ تلاشی برای نفی این نسبت و ارتباط نمی کند.جمع کثیری از عیاشان و بی دینان و بی اخلاقان می شناسم که دهانشان کف کرد از فریاد «درور بر میر حسین» . عجیب این که اینان تا شش ماه پیش یا به نخست وزیر امام فحش می دادند یا او را دربان شهر فراموش شده گان می دانستند.
تمام بیانیه های میرحسین موسوی را با دقت و حرص خوانده ام به این امید که در آن ها روزنه امیدی برای این عشق دوران جوانی ام بیابم اما حتی کلمه ای که تلویحا حکایت از «مبارزه با کفر و ظلم و شرک و بت پرستى » کند نیافتم.
هر چه را که میر حسین موسوی از سه ماه پیش از انتخابات تا امروز گفته و بود و نوشته بود ، کلمه به کلمه ، بار ها مرور کردم تا نشانی هر چند کوچک و رمزآلود بیابم که نشانی از « اعلام دشمنی و مبارزه با اسراییل و آمریکا » داشته باشد اما جز هیچ به کفم نیامد. حتی در روز قدس و بینیه های قبل و بعد از این روز ، موسوی کلمه ای که از آن بوی دشمنی با اسراییل به مشام برسد نگفت و ننوشت.این ها پیش کش. با دفاع رادیو اسراییل و روزنامه وزارت دفاع اسراییل از میرحسین چه کنم؟؟
امروز این سوال چون خوره ای به جانم افتاده است که چرا موسوی خود را برای خاتمی و هاشمی خرج می کند؟ او که استعفایش در دوران حیات امام امت عمدتا اعتراضی بود به عملکرد هاشمی رفسنجانی ، او که با اکثر سیاست های دوران سازندگی مخالف بود ، او که در ایام حکومت خاتمی هیچ مسئولیتی را بر عهده نگرفت و حتی به سبب یک سخنرانی کوچک در آن دوران ، از سوی نزدیک ترین یاران خاتمی مورد شدید ترین هجمات و توهین ها قرار گرفت ، امروز با چه استدلالی به همرزم هاشمی و خاتمی بدل شده است. به همین دلیل است که معتقدم دیگر چهارچوب دوستى او با دیگران در «درستى راه آنان» نهفته نیست بلکه امروز برای ایشان این چهارچوب در نفرت از رقیب سیاسی و معادلات حقیر قدرت نهفته است.
یک بار دیگر تاکید می کنم : من بارها تمام اسنادی را که میرحسیم موسوی از خود در پیشگاه تاریخ بجا گذاشته است بارها خوانده ام. اگر یک نفر با دلیل به من ثابت کند که در این اسناد بویی از « دفاع از اسلام و حزب اللَّه به عنوان اصل خدشه ناپذیر سیاست جمهورى اسلامى» به مشام می رسد ، سوگند می خورم که سرسخت ترین مدافع میرحسین موسوی باشم و تمام تبعاتش را بپذیرم.
حتی یک نفر از مدافعین و حامیان موسوی نیست که بتواند و یا حتی بخواهد ادعا کند که او « شعار «نه شرقى و نه غربى» را، شعار اصولى انقلاب اسلامى در جهان گرسنگان و مستضعفین می داند و ذرهاى هم از این سیاست عدول نخواهد کرد» . به خدا اگر موسوی یک بار این جمله را از روی صحیفه امام در ملاء عام رو خوانی کند ، من تمام ادعا های خود را پس می گیرم.
به یقین روزگاری بود که میرحسین موسوی « ایمان داشت ، کسانى که از منافقین و لیبرالها دفاع مىکنند، پیش ملت عزیز و شهید داده ما راهى ندارند» اما امروز که تمام منافقین و لیبرال ها و « کسانى است که پروندههاى همکارى آنان با امریکا از لانه جاسوسى بیرون آمد» یک صدا مداح میرحسین موسوی شده اند چه باید کرد ؟؟؟
کاش موسوی می توانست ثابت کند که امروز هر چه می کند از تمام عشقش به خدا است نه به تاریخ .
امروز از آن میرحسین موسوی که من می شناختم و شیفته اش بودم چیزی نمانده جز « هیچ » . آن سرباز ولایت فقیه و نخست وزیر حزب الله و... چه خاطرات شیرینی بود.
دیدار ما با میرحسین موسوی به قیامت
نقل قول از سایت کلوپ از سیدحمیدرضا...مرا به نام کوچکم صدا بزن
این نوشته را طی چند روز گذشته در تعداد زیادی از وبلاگ ها و سایت های جماعت موسوم به سبز دیدم. با جدیت معتقدم که رواج چنین یاوه هایی در میان مخالفین نظام اسلامی موجب قوت قلب و دلگرمی است. اول شما هم نگاهی به این جملات داشته باشید تا منظورم را به تفصیل بیان کنم:
در شیراز موتور سواران بسیجی دختران را از روسری و موهایشان می گرفتند و به زور سوار بر ترک موتورها کرده و از دسترس سایر تظاهرکنندگان یا خانواده دور می کردند. در تهران و برخی شهرهای دیگر مثل شیراز و اصفهان و مشهد، نیروهای سرکوب برای دریافت بیشترین "دستمزد"ی که گفته می شود برای دستگیری هر "اغتشاشگر" به بسیجیان و مأموران سرکوبگر داده می شود، بیشترین "شکار انسانی" خود را روی دختران و زنان متمرکز کرده و بدلیل کثرت شمار آنها، تعداد بسیاری از زنان و دختران به زندانهای خارج از تهران منتقل شده اند. بر اساس اخبار برای حضور نیروهای بسیج در "صحنه انقلاب!" در ?? آبان از ??? تا ??? هزار تومان دستمزد داده شده و برای دستگیری هر یک از اغتشاشگران، تا سیصد هزار تومان پاداش به آنها داده شده است. همین امر "شکار انسانی" دختران جوان را برای بسیجیان "سودآور" کرده بود و باعث دستگیری های گسترده دختران و زنان و حتی نگهداری شماری از آنها در پارکینگ منازل بسیجیان و پاسداران شده است.
واما بعد:
با ظهور پدیده ای به نام «جنبش سبز» در عرصه سیاسی کشور ، در ابتدا اینجانب به یقین رسیدم که سرانجام پس از سی سال ، انقلاب اسلامی و نظام برآمده از آن ، به یک اپوزیسیون[منظور همان ضد انقلاب است] قابل اعتنا که هم سرش به تنش بیرزد و هم در شان این نظام سی ساله باشد دست پیدا کرده است. شخصا اعتقاد دارم که اپوزیسیون سنتی نظام جمهوری اسلامی[شامل سلطنت طلبان، گروهک های چپ گرا و منافقین و جریانات لیبرال-ملی گرا] موجودی عقب مانده است که در همان سال 59 دچار «سندرم توقف رشد» شد و امروز که جمهوری اسلامی به جوانی رسیده و سی ساله است ، جریان مخالفان سنتی آن در قامت کودکی یک ساله که هنوز باید پوشک ببندد و شیرخشک بخورد باقی مانده است. همیشه معتقد بودم که این اپوزیسیون در شان نظام جمهوری اسلامی نیست. اپوزیسیونی که مخالفان آن هنوز از ادبیات «یاوه بافی» استفاده می کند و معتقدین به نظام جمهوری اسلامی را مشتی قاتل می دانند که زنان باردار را شکم می درند و کودکان شش ماهه را به سیخ می کشند و مردم را با وعده چلوکباب مجانی به نماز جمعه می برند و به هر رزمنده و پاسداری یک یخچل فریزر و تلویزیون رنگی می دهد یا از ترس نگرفتن کوپن ارزاق عمومی پای صندوق رای می روند یا به هرکدامشان یک عدد کلید بهشت می دهند و...
امروز هم که به سایت ها و رسانه های این جماعات رجوع کنید انبوهی از این خزعبلات را می بینید که به هیچ کاری نمی آید جز سرگرم کردن مشتی عقده ای که یا در لس آنجلس به حسرت «متل قو» و «خزرشهر» آواز «می خوام برم به تهرون» سر می دهند یا در ایران وقت و پول مفتشان را به تلفن زدن به شبکه های لس آنجلسی و فحش دادن به ریشو ها و التماس به رییس جمهور آمریکا برای حمله کردن به ایران می گذرانند. این جماعت فی نفسه هیچ خطری ندارند و اگر خانم و نجسی و منقل و پارتی و گعده های مختلطشان به راه باشد مزاحمتی ایجاد نمی کنند.پر ادعا ترین دار و دسته اینان «سازمان منافقین» است که اتفاقا در به کارگیری تاکتیک نخ نمای «یاوه بافی» مهارت خاصی دارد و امروز حتی یک نفر در سراسر دنیا پیدا نمی شود که برای این نگون بخت ها تره خرد کند. به جرات و البته با کمال شرمندگی می توان ادعا کرد که هیچ نظام سیاسی ای در دنیا دارای چنین اپوزیسیون کم مایه و مبتذلی نیست.امروز در میان مدعیان سرکردگی جریان اپوزیسیون خارج نشین حتی یک چهره ی واجد «مشروعیت داخلی »دیده نمی شود. مشتی سیاستمدار ور شکسته ،چند گروهک ریز و درشت نظامی-سیاسی که همگی داغ خیانت و همکاری با دشمن را بر پیشانی دارند، گروهی روزنامه نگار سرخورده و قهرکرده ، خوانندگان و بازیگران بدنام و شهره به هرزگی (حتی در میان هوادارانشان) و پدیده های عجیب الخلقه و ترحم برانگیزی مانند فرشادامیرابراهیمی، مخملباف و باطبی تمام سرمایه اوپوزیسیون جمهوری اسلامی پس از سی سال تقلایی است که بیشتر به جان کندن شباهت دارد. طبیعی است که یک چنین مخالفانی در شان و قد و قواره نظام جمهوری اسلامی نیستند و اصولا مایه افت مرتبت و کلاس هم به شمار می روند. این جماعت هیچ شناختی از مسایل جاری در ایران و مناسبات رایج در این کشور ندارند و گویی در کره ای دیگر بسر میبرند .
به دنبال انتخابات دهم ریاست جمهوری و همزمان با سی سالگی انقلاب اسلامی، جریان موسوم به اصلاح طلب رسما از «فاز منتقد» به «فاز مخالفت بنیادی با اصل نظام» وارد شد و توانست رقبای سیاسی خود نگران کند. بیشترین مایه نگرانی از «اپوزیسیون جدید» به حضور چهره های شاخص برآمده از انقلاب و حتی تعداد قابل توجهی از مردمی که ظاهری منتسب به نظام داشتند[زنان چادری و مردان با محاسن] بر می گشت. بنا بر ادعای رهبران این به اصطلاح جنبش سبز ، بدنه جریان مذکور از فرزندان همین انقلاب بوده و نقاط قوت و ضعف آن را به خوبی می شناسند. بااین حساب انتظار می رفت که فعالین این «اپوزیسون جدید» گرفتار«تبلیغاتی بند تنبانی» و «شایعات پای منقلی» نشوند. اما نگاهی کوتاه به آن چه در رسانه های مدافع «اپوزیسیون سبز » ، خصوصا پس از روز 13 آبان (که شکست سختی برای این جریان به شمار میرود) به خوبی نشان می دهد که ظاهرا پدیده ای که به نام «سندرم توقف رشد» می شناختیم واگیر داشته و به «اپوزیسیون سبز » هم سرایت کرده است. نمونه از این دست «شایعات پای منقلی»را در ابتدای همین مطلب آوردم. خالق چنین بافته هایی یا می پندارد که ایران به «شهرک غرب» و «شمال تهران» محدود می شود یا اعتقادی به نفوذ در میان توده های مردم ایران را ندارد. ادعای پول گرفتن بسیجیان برای ضرب و شتم جماعت سبز به قدری با فضای حاکم در ایران سال 1388 بیگانه است که مرده را در گور به خنده می اندازد. خالقان این قبیل دعاوی دقیقا بر همان سبیل سلطنت طلبان و گروهک های بی خبر از جامعه ایرانی قدم برمی دارند.دروغ هایی که با متن زندگی مردم سر وکار دارند خیلی زود سکه دروغپردازان را از اعتبار می اندازد.جریانی که ادعا می کند واجد شرایط یک «جنبش» است باید به زوایای حیات مردم خود معرفت جامعی داشته باشد.بسیج یک تشکل خلق الساعه و بدون ریشه در میان توده مردم ایران نیست که جریانات آن برای مردم بیگانه باشد. چه بسیار طرفداران مهندس موسوی بودند که یا خود در بسیج فعالیت داشتند و یا برخی از خانواده آنان در بسیج شهری و دانشجویی عضویت داشتند. استفاده هوشمندانه اما ابزاری سران به اصطلاح«جنبش سبز» از اعضای خانواده های شهیدانی چون «همت» و «باکری» برای تضعیف رقبای سیاسی در نهایت تنها منجر به تولید چند شعار دم دستی شد که ایجاد یک مرزبندی جدید و مبهم میان «بسیجی واقعی» و «بسیجی غیرواقعی» را دنبال می کرد. این یعنی در نگاهی واقعگرایانه ، حقیقتی تحت عنوان «بسیج» در جامعه ایرانی دارای چنان ثبات و مقبولیتی است که نفی اصل آن غیرممکن می نماید. تلاش برای تخریب وجهه بسیج در میان توده مردم تنها زمانی می تواند نتیجه داشته باشد که مضحک و سخیف به نظر نیاید.این ادعا که بسیجیان با گرفتن پول به شکار زنان و دختران سبز می پردازند و آن ها را در پارکینگ خانه هایشان زندانی می کنند،قطعا برای لس آنجلس نشینان قابل قبول است اما در ایران و خصوصا خارج از تهران، مایه خنده مرغ پخته است و البته اوهام شمال تهرانی ها را غلیظ ترمی کند. بزرگ ترین ویژگی ورود به چنین فضایی برای جماعت سبز ، از خاصیت انداختن آن است. سر دادن شعار « نه غزه، نه لبنان» در روز قدس طلیعه چنین سقوط آزادی بود و ادعای «پول دادن به بسیجیان برای شکار سبزها » را می توان جواز دفن «اپوزیسیون جدید » به شمار آورد.
درست به همین دلایل است که در ابتدای این نوشته عرض کردم مشاهده چنین مطالبی باعث دلگرمی است زیرا نشان می دهد هیچ خطر جدی و نگران کننده ای جمهوری اسلامی را تهدید نمی کند. دشمنان این نظام هنوز در خیالبافی سیر می کنند و هیچ تلاشی برای شناخت حقیقت این نظام از خود نشان نمی دهند و مخالفان جدید هم در همان باتلاقی افتاده اند که سلطنت طلبان و گروهک ها افتادند و به جای رشد و بلوغ سیاسی و اجتماعی ، هنوز در بند پوشک و شیر خشکشان هستند. چنین اپوزیسونی نه تنها آبی را در داخل کشور گرم نمی کند بلکه دشمنان خارجی را هم در ارزیابی صحیح از وقایع ایران ، به اشتباهات هولناک می اندازد ، یعنی همان بلایی که اپوزیسیون سنتی بر سر دشمنان خارجی جمهوری اسلامی آورد( و البته از این بابت شایسته تقدیر هستند).
در آخر هم باید اظهار تاسف کنم که بهترین شانس جمهوری اسلامی برای دستیابی به اپوزیسیون هم شان خود ، از دست رفت و باید در انتظار فرصت های تاریخی دیگر بماند.
نقل قول از سایت کلوب از سید حمیدرضا...مرابه نام کوچکم صدا بزن